
مقالهي زير به قلم محمد ابراهيم جعفري در ارديبهشت ۱۳۷۸ با عنوان «مقصد من رفتن است» در باب چند و چون هنر در شماره ۱۲۲ مجله تنديس منتشر شد که پر است از روح و شور زيستن.
در دنياي تصوير، هر اثر هنري – از نظر شکل . يکي از امکانات قرارگيري عناصر تصويري بر يک محمل است. حال اين محمل مي تواند سطحي ناصاف باشد مثل ديواره غارها، يا سطحي صاف به شکل ديوارهاي ساخته دست بشر. از سوي ديگر مي توان گفت: هر اثر هنري نمايش تخيل يا تظاهر تخيل هنرمند يا هنرمنداني است که آن را به وجود آورده اند.
سال ها پيش در يکي از گفتارهايم تخيل را به ململي تشبيه کرده بودم، از لحظه اي که نطفه انسان هنرمند بسته مي شود و تارو پود اين ململ در زندگي زميني اش شکل مي گيرد. اين خيال شاعر يا نقاش است که به شکل کلام يا تصوير ظهور مي کند.
بيش از چهل سال است که از زبان محسن وزيري مقام شنيدهام «اثر هنري نتيجه هنرمندانه زيستن است». محسن وزيري مقدم در جايي گفته است که نمي داند اين جمله از کيست، اما من مثل جواني که عاشق دختري شده و پدر دختر را نمي شناسد، با اين جمله زندگي کرده، سفر کرده و گاه در آميخته و از آن (همسر) صاحب فرزنداني شده ام. البته هيچ يک نتيجه خالصي هنرمندانه زيستنم نيستند؛ چون هرگز نتوانسته ام آن طور که ريکله در نامه اش به جوان شاعر مي گويد، جانم را پالايش دهم و هنر مناداته زندگي کنم! در عين حال گمان مي کنم آثارم فاقد اين دو مشخصه از يک اثر هنري هستند. کاندينسکي مي گويد: «هر اثر هنري فرزند زمان خويش است و اغلب مادر احساس هاي ماست.»
سال ها پيش در جريان يک گردهمايي، خريدار يک اثر نقاشي از خالق آن، که يک نقاش صاحب نام ايراني بود، پر سيد: «آيا شما اولين کسي هستيد که به اين شيوه کار کرده ايد؟» نقاش در جواب گفت: «در ايران، بله!» اما من در جواب درخواست انجمن هنرمندان نقاش ايران کوتاه ترين شرح حال (بيو گرافي) ام را اين طور سروده ام: عاشق سازِ آواز بودم / پدرم گفت حرام است./ پنجاه سال آوازهاي نخوانده ام / را خواب و بيدار/ خط خطي کردم … بي آن که خطي بر ديوار جهان کشيده باشم …
من همواره در ايران از آثار هنر مندان نسل گذشته، از نقاشان همزمان خود و حتا از آثار نقاشان جوان آنجايي، که صميميت و شوق و بي تابي از آثارشان مي جو شد، لذت مي برم و لذت بردن از هر کار در انسان اثرگذار است. اما در آنجا که پاي داوري به ميان مي آيد و انديشه ام از مرز مکان و زمان مي گذرد، از خودم مي پرسم: کدام اثر، از کدام هنرمند معاصر من در ايران فرزند زمان خويش است و مادر احساس هاي من و نسل هاي بعد از من؟» در خيالم همه کاتالوگ هاي قبل و بعد از انقلاب دو سالانه هاي خودمان را ورق مي زنم، کارهايي از خاطرم مي گذرد که دوستشان دارم، از آنها خوشم مي آيد و بادم نمي آيد! تعدادي از آنها در
ظاهر به برخي از آثارم نزديک است و بعضي بسيار دور. نقاشان اين آثار اغلب از نسل جوان ترند؛ يعني هنوز شصت و هشت سال شان نيست و بعضي شايد پيرتر.
از سوي ديگر فراموش نکنيم که در ايران و در سال هاي اخير و در زمينه هاي فرهنگي – هنري، هميشه از زماني شروع کرده ايم که ديگران جلوتر از ما شروع کرده بودند و وقتي به پايان برده ايم که ديگران جلوتر از ما به پايان برده بودند. در دهه هاي گذشته اغلب استادان براي شاگردان شان ساد بودهاند، نه پل. اما در سال هاي اخير چه بسيار شاگرداني که از استادان خود شنيدهاند: بچه ها ديگر زمان فيگور يا رئال گذشته است. امروز هنر آبستره حرف اول را مي زند. نقاشي کارش تمام است، بايا به هنرهاي جايد رو آورد! اين نتيجه عمل رهرواني است که کم خبر از درون به راه مي افتند. و اغلب به دور دست ها نگاه مي کنند. هر چند در ظاهر همگي قبول داريم که هنوز هم سخنان حافظ يا ماتيس معتبر است. به غير دل که عزيز و نگاه داشتني است/ جهان و هر چه در او هدست واگذاشتني است … و هنر، بيان آن چيزي است که در درون هنرمند مي گذرد. و مي توان باور داشت که هر چه دروني تر جهاني تر. و اين در حالي است که در عرصه تعليم و تربيت يا اظهار نظرهاي هنري، اغلب لايه هاي ظاهري اثر است که توسط کارشناسان و راهنمايان هنر مورد بررسي قرار مي گيرد. گويي ايرانيان وجود لايه هاي پرشمار تخيل در آثار تجسمي شرق و غرب را به مراتب کمتر از آثار کلامي درک مي کنند.
دوستي مي گفت فلان شاعر و نويسنده مشهور ايراني با نگاه به رمبو، بودلر و پاز در مي يابد که بايد در زمينه نقاشي هم بنويسد. او به اثر نگاه مي کند و نوشته اي دل انگيز را در قالب شعر سفيد مي سرايد که هيچ ربطي به چگونگي پيدايش اثر ندارد. به گفته ريلکه، وي فراموش مي کند تنها چگونگي پيدايش اثر هنري است که ارزش آن را تعيين مي کند و جز اين هيچ تعيين کننده اي در ميان نيست. مثلا زنده ياد استاد ضياء پور وقتي از کوبيسم ياد مي کند، خط بنايي و کاشي کاري معرق ايراني را در برابر آن قرار مي دهد. و مي بينيم که اين شباهت بيشتر از لايه هاي ظاهري اثر مي گذرد. البته زماني هم که پيکاسو از هنر آفريقا تأثير مي پذيرد، اين سوء تفاهم وجود دارد. اما در روند خلاقيت، آنجا که نگاه نو به واقعيت مطرح است، خلاقيت و کشف ناب مي تواند همراه با سوء تفاهم باشد، آن طور که کريستف کلمب به هند مي رسد! آيا من بار ديگر با تأثيرپذيري از او به سرزمين نامکشوفي خواهم رسيد؟ اما هنوز جواب سؤال شهروز نظري را نداده ام، گويي من سالخورده در دادن اين جواب حيرانم. سال ها پيش، در حالي که در فراغ آزادي غرق هجران بودم، در صبحي تنها از خواب بيدار شدم و فرياد زدم: روزگار خوبي دارم. رفتم تني به آب زدم. برگشتم و روي ميز آشپزخانه، که ظرف نان خشک دهاتي و کاسه شيرم را گذاشته بودم، بر کاغذ سفيدي نوشتم: روزگار خوبي دارم /قفسم را / در باغِ ياد تو آويخته ام/ بر شاخه اي مبهم … وضوح آفت شور و شوق است. من از جواني گمان مي کردم که آدم بايد خود را در شعر يا نقاشي گم کند و ديگران، در لباس منتقد و صاحب نظر، او را پيدا کنند. اخيرا گاهي از خاطرم مي گذرد که من وقتي به نقاشي رو مي آورم، اغلب شور گم شدن يا گم کردن دارم. و چون به شعر مي پردازم شوق پيدا کردن. بهترين حالم وقتي است که از نمي دانم عبور مي کنم. روزي نوشتم: در سفر هر کس به مقصد مي رسد مي ايستد/ من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است …
گاهي اوقات حالت يک ماهي را دارم که در مرداب زندگي مي کند، اما دريا را دوست دارد و خيال به او کمک مي کند تا در لحظه هاي سفر مرز مرداب و دريا را از ياد ببرد. اين ماهي دوست دارد در عمق زندگي کند، اما مرداب عميق نيست و تا به خود مي آيد گرده اش از آب بيرون مي زند و صداي مرغان ماهيخوار را مي شنود که از بالاي سرش عبور مي کنند. چنين موجودي طبعا نمي تواند جواب واضحي به سؤال سهل و ممتنع شما بدهد. با وجود اين، اولين جمله از نوشته احمدرضا دالوند را به ياد مي آورم که در زمينه تأثير گذاري واضح ترين اظهار نظري است که درباره خودم شنيده ام : « آموزه هاي پل کله و آزادي در جستجو و شناخت عنصر اتفاق را محسن وزيري مقدم در آخرين روزهاي دوران دانشجويي محمدابراهيم جعفري، در جان او ريخت. اين آموزه ها با جان بي قرار او جور بود.»
در اينجا نمي خواهم آنچه را او نوشته است، بازنويسي کنم، اما از عنوان هنرمند به معناي اخص کلمه که بگذريم، در زمان خواندنش بسياري از لحظات است که من را به ياد خودم مي اندازد. من بارها در برابر هنرجويان، وقتي هنر و خلاقيت را از ديدگاه خود براي شان شرح داده ام، گفته ام که با اين تعاريف، من يک هنرمند نيستم. پيشه ام معلمي هنر است؛ چون فرصت زيادي براي تخيل به من مي دهد و از سوي ديگر کارگاه جانانه اي دارم همراه با آفتاب مهتاب نخل مرداب، بوي خاک و آواز پرنده. هر وقت بتوانم خود را بي تاب به آن مي رسانم و در آنجا آن قدر تاب مي خورم تا نقاشي يا شعر بيايد. در اين راه از همه آنچه از زمين و زمان از خاطرم مي گذرد، تأثير مي گيرم.
اما نقاشي ايراني از همدوره هاي حسينعلي ذابحي نقاش را مي شناسم که در آغاز دهه چهل، زماني که من همراه با غلامحسين نامي و اصغر محمدي در هنرستان پسران هنرآموز بودم، اين نقاشي که نامش حسن واحدي است، مدت سه سال جزو هنرجوياني بود که من آنان را گمراه مي کردم! واحدي که در رم زندگي و کار مي کند، مي گويد: صبح ها ساعت هشت به کارگاهم مي روم و بدون اين که فرصتي را از دست بدهم، روي بوم هاي آماده و با رنگ هاي از پيش چيده شده شروع به کار مي کنم و تا سه يا چهار اثر ايجاد نشود کارگاهم را ترک نمي کنم». به نظرم واحدي را مي گويند نقاش حرفه اي، و گمانم کار نقاش يا شاعر بايد مثل کار درخت باشد. هيچ درختي فکر نمي کند که کدام يک از ميوه هايش بزرگ اند، و درخت آلبالو از کوچک بودن ميوه اش نسبت به درخت سيب، آزرده نيست. اين مهم مربوط به ميوه فروشان است!
ولي آيا به راستي من هميشه چنين هستم، يا اين چند صباح ديگر، چنين خواهم ماند؟ از کجا معلوم که اين سؤال سرنوشت ساز شهروز نظري به نوعي آب در لانه مورچگان ريختن نباشد؟! ما که از لانه در آمديم، اما باور کنيد، اين مورچه پير هنوز حرف هاي زيادي براي گفتن دارد، تا به جواب اصلي اين سؤال ريشه اي برسد. بي گمان هرگز تا آخر عمر نخواهم توانست آنچه را در دل دارم بر زبان آورم! حتا اگر به جواني شهروز باشم. در پايان، جمله اي از خودم را يادآوري مي کنم: در هنر، حرف مرد يکي نيست.
محمد ابراهيم جعفري در آخرين دقايق روز ۱۸ فروردين ماه ۱۳۹۷ درگذشت او که يکي از تاثيرگذارترين هنرمنداني بود که شاگردان بسياري را تعليم داد و مدرس و کارشناس هنرهاي تجسمي بود همچنين وي نيز از جواني شعر ميسرود و روح شاعرانه و جسارت نقاشانهاي داشت و به حق هنرمندانه زيست و سال ها عضو رسمي هيات علمي دانشگاه هنر بود. روحشان شاد و يادشان گرامي.
